روی سنگ قبرم بنویسید که او هم مثل رهبرش انقلابی بود...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اعتدال» ثبت شده است

اینَ ساپورتیون ؟!!

معنی عنوان این مطلب میشه (یعنی کجایند ساپورت پوشان ) 

دیشب موقع خوابیدن به خانم والده گفتم شناسنامه‌ام را بگذارد در کیفم که فردا به عنوان منتقدِ بی‌شناسنامه محسوب نشوم و بتوانم طنز بنویسم. اصلا این حرف آقای رئیس جمهور خیلی معقولانه است. آدم بی‌شناسنامه در واقع وجود خارجی ندارد و کسی هم که وجود خارجی ندارد قطعا نمی‌تواند از دولت که این همه خوب و جدی در عرصه دنیا وجود دارد، انتقاد کند. از همین رو شناسنامه‌ام باید همراهم باشد که به معدوم بودن محکوم نشوم!
 
در واقع الزام شناسنامه‌دار بودن منتقدان یک امر کاملا منطقی است. منطق آن هم این است که همگان مطمئن به وجود خارجی آدمیزاد باشند وگرنه گوینده که مهم نیست، مهم این است که چه حرفی گفته می‌شود. اما کسی که اصلا نیست چه حرفی می‌تواند بزند؟ اصلا آدم وقتی هست، می‌‌تواند حرف بزند چون حرف زدن در واقع خودش یک «هست» است ولی آدمی که در واقع «نیست» که نمی‌تواند «هستی» را «است» کند؟
صاحبان فرهنگ در پوشیدن «ساپورت» آزادند!
 
لطفا دست به گیرنده‌های خود نزنید و به نگارنده هم گیر ندهید! من خودم هم نفهمیدم در پاراگراف قبلی چه می‌گفتم فقط تلاش می‌کردم تا حدی که ممکن است ادای فیلسوف‌ها را در بیاورم که دولتی‌ها بگویند طرف خیلی «باسواد» است. آخر سواد داشتن هم یکی از شرایط منتقدان است. خلاصه‌ حرفم این بود که دولت می‌خواهد به وجود خارجی منتقدان مطمئن شود گرچه در ماهیت نقد تفاوتی نمی‌کند. در حدیث هم آمده که به گفته توجه شود نه به گوینده، اما خب اگر رئیس جمهوری که من آنقدر دوستش دارم می‌خواهد مطمئن شود اعلام می‌کنم، یک شناسنامه خوشگل و قدیمی دارم که هنوز باطل نشده ‌است و از همین رو وجود خارجی دارم.
 
بقیه در ادامه مطلب ...
۱ نظر
گمـ ـنام

توصیه‌های یک دیپلمات به حضرت عباس (ع)

این متن برداشتی آزاد از نشریه بیرق بود که یه سری دستکاریهایی روی متن اصلیش دادم.

هرچند هدف اولیه خودم نامه به حضرت زهرا بود ولی با مشورت حاج آقا راجی (پیش نماز مسجد دانشگاهمون) براین شد که نذاریم .آخه ترسیدم که یه وقت شبه ساز باشه .

به هر حال این متن یه جورایی اولین تجربه های طنز نویسیمه که امیدوارم بتونم اون چیزی که میخواستم رو برسونم.

لطفا بی خبرم نذارین .ممنون


آقا جان سلام! راستش خیلی وقت بود که می‌خواستم چند کلمه خودمانی با شما درد و دل کنم. نمی‌دانم! شاید هرکس دیگر غیر از شما بود، از کلمه‌ی درد و دل استفاده نمی‌کردم. شاید صراحتا می‌گفتم می‌خواهم چند خط انتقاد کنم، گله کنم یا یک چیزی توی همین مایه‌ها! اما خب چه کنم که احترام شما خیلی واجب است و الان هم که دارم این حرف‌ها را می‌زنم دست و پایم می‌لرزد و قلبم دارد از جا کنده می‌شود.

قبلش البته باید این نکته را بگویم که بنده خودم از ارادتمندان شما هستم و همین مراسم عزاداری دهه‌ی اول محرم، که همه ساله توی وزارت‌خانه برگزار می‌شود به همت من بوده و خودتان هم که حتما شاهد بوده‌اید که چقدر تلاش می‌کنم تا این مراسم با مشارکت هرچه بیشتر کارکنان وزارت برگزار شود.

منظور اینکه یک وقت خدایی نکرده از حرف‌هایی که می‎‌خواهم بزنم سوءتفاهم پیش نیاید!!

می‌دانید آقا جان؟! چند وقت است دارم به این فکر می‌کنم که آیا نمی‌شد جوری عمل کرد که در عاشورای سال 61 هجری آن فاجعه‌ی بزرگ پیش نیاید؟! واقعا نمی‌شد؟!

با کمال معذرت و با همه‌ی احترامی که برای شما قائلم باید بگویم که در این ماجرا دو طرف افراط کردند!! به نظر من اگر کمی تدبیر و عقلانیت به خرج داده می‌شد این فاجعه پیش نمی‌آمد! به نظر من، ما مصالح جبهه‌ی قلیل و ضعیف حسینی را نادیده گرفتیم و با دست خودمان بهترین نیروهای ایمانی و ارزشیِ زمانه را به مسلخ بردیم!

ما امروز در حرفه‌ی خودمان اصطلاحی داریم با عنوان «رایزنیِ دیپلماتیک» یا مثلا سیاست « لبخند دوای همه دردها»! من هر چه فکر می‌کنم می‌بینم با رایزنی‌های دیپلماتیک می‌شد جلو این فاجعه را گرفت! شوخی که نیست! سرِ پسر پیغمبر خدا و بهترین اعوان و انصارش بر نیزه‌ی جفا رفت و اهل بیت مظلوم و زن و بچه‌ی معصومش، چهل روز آواره‌ی سفر اسارت شدند آن هم با آن اوصافی که می‌دانید و می‌دانیم! آیا این هزینه‌ی کمی بود؟! آیا ارزش نداشت برای جلوگیری از این هزینه‌ی گزاف، کمی با طرف مقابل راه می‌آمدیم و اینقدر روی موضع خودمان پافشاری نمی‌کردیم؟!

فدایتان شوم؛ لطفا احساسی برخورد نکنید! بیایید کمی منطقی باشیم!!

یک طرف یک لشگر سی هزار نفری با پیشرفته‌ترین تجهیزات نظامی و با ثروت انبوه و امکانات مادی فراوان و یک طرف دیگر هفتاد و دو نفر. فقط هفتاد و دو نفر. عقل چه حکم می‌کند؟! نه! واقعا عقل چه حکم می‌کند غیر از رایزنی و تعامل؟!

بالاخره آدم هرقدر هم که پلید باشد دیگر از شیطان که بدتر نیست! هست؟! شمر و عمر سعد خیلی که بد بودند، نهایتا شیطان بودند! خب؛ ما الان در کشور خودمان داریم این مسیر را تجربه می‌کنیم. داریم با شیطان مذاکره می‌کنیم. آن هم شیطان بزرگ! البته حواسمان خیلی جمع است که یک وقت کلاه سرمان نرود! گفته‌ایم مذاکره باید برد- برد باشد. یعنی هم ما که در جبهه‌ی حق هستیم سود کنیم و هم شیطان!!

خب آیا بهتر نبود همین مدل در کربلا هم پیاده می‌شد و ما نیروهای ارزشمند و بی‌نظیر جبهه‌ی حسینی را به این راحتی از دست نمی‌دادیم و به موازات آن، مخفیانه به کادرسازی و یارگیری و تربیت نیروی مضاعف می‌پرداختیم تا احیانا اگر خدایی نکرده یک روز ضرورت اقدام نظامی هم پیش آمد، با عِده و عُده‌ی کافی و از موضع قدرت وارد عرصه‌ی نبرد می‌شدیم؟!

مثلا خودِ شما آقا جان! من شنیده‌ام شب عاشورا برایتان امان‌نامه آورده‌اند. خب این یعنی یک فرصت بسیار عالی! در دیپلماسی، ما به این جور اقدامات از طرف دشمن اصطلاحا می‌گوییم «چراغ سبز»! شاید می‌شد به بهانه‌ی این اقدام جلسه‌ای ترتیب داده شود، چانه زنی شود، بده بستانی انجام شود! ولی شما به راحتی این فرصت را از دست دادید و با یک ادبیاتِ تند، امان‌نامه را رد کردید!خوب چه اشکالی داشت مثل ما می رفتید به ژنو نماینده های آنها با لبخند مذاکره می کردید ؟! اگر درست حساب کرده باشم ( عمر سعد + ابن زیاد + شمر+آل ابی‌سفیان+آل مروان و ابن مرجانه ) که می شوند 5+1 دقیقا مثل ما .

ببینید آقا جان! من نمی‌گویم که شما باید امان دشمن را می‌پذیرفتید و حسین را رها می‌کردید. زبانم لال... خاک بر دهانم...

حرف من این است که آوردن این امان‌نامه می‌توانست یک فرصت باشد برای رایزنی و مذاکره حداقل برای رفع تحریم آب! نه به صورت یک مرتبه ، و به طور مشابه با ما به صورت ذره ذره در طول 6 ماه ، این جوری علی اصغر هم بزرگتر شده بود .

بگذریم اصلا...

حرف در این باره زیاد است.

راستی آقا جان باز هم بگویم این حرف‌ها همه‌اش از سر دلسوزی بود ها! وگرنه من شما را بی‌نهایت دوست دارم! و اینکه اصلا اول قرار بود تا این نامه را اول به پدرتان بنویسم ولی دیدم که فعلا شرایط نیست اول برای شما نوشتم .

مخلص شما: دیپلمات

 

 

۱ نظر
گمـ ـنام