نیازی به تشریح نیست ... عشق بازی عشاق با معشوق که تشریح نمی شود ....
در طول این سالها زجر زیادی کشیدم؛ بیمارستانها و شهرهای مختلف بستری میشدم؛ برخی جانبازان چشمهایشان را از دست دادند، اما جانباز اعصاب و روان قضیهای متفاوت دارد، چون معلوم نیست این حالتها چه زمانی به سراغاش میآید. حالتهای آنها فرق میکند.
اگر به نمونههایی از آن بخواهم اشاره کنم، آیا شما دیدهاید فردی که مادرش را خیلی دوست دارد، انگشت او را با دندان قطع کند؟! من این کار را کردم. به مادرم گفته بودند اگر تشنج کردم نگذارد دندانهایش قفل شود، یک شیءای بین دندانهایش بگذارید. مادرم وقتی در این موقعیت قرار گرفت، انگشت خود را بین دو فک من گذاشت، من هم انگشت او را قطع کردم. بعد از اینکه به حالت عادی برگشتم، انگشت را از دهانم بیرون آوردند و بعد بردند پیوند زدند.
شهادت را نه در جنگ، که در مبارزه می دهند.
ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم!
غافل از این که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند.
مختار: تو چرا از قافله عشق جا ماندی؟
کیان: راه گم کردم ابو اسحاق
مختار: راهبلدی چون تو که راه را گم کند، نا بلدان را چه گناه؟
کیان: راه را بسته بودند از بیراهه رفتم، هر چه تاختم مقصد را نیافتم،
وقتی به نینوا رسیدم خورشید بر نیزه بود.
مختار: شرط عشق جنون است ما که ماندیم، مجنون نبودیم...
اما رهبرم ، میدانم که در حسرت یاران گذشته ات هستی ، که هر وقت دلت می گیرد ، به آنها سری میزنی ، قدمی در میان قبورشان میزنی و همیشه به دنبال رنگ و بویی از آنها هستی.
اما رهبرم هر چند که شاید شعری بیش نباشد ولی از اعماق جانمان میگوییم که " از تو به یک اشارت ، از ما به سر دویدن ...."
با اینکه جانباز جبگ بودم نتونستم پسرم رو خوب تربیت کنم
کم کم نمازش رو هم ترک کرده بود!
هر وقت بهش میگفتم:چرا اینجوری میکنی ؟
میگفت: شما نسلت با من فرق میکنه ما رو درک نمیکنی!!
گفتم:حداقل به احترام من جانباز برا حفظ آبروی پدرت این کارا رو نکن!!
توجه ای نمیکرد!!
هر کاری کردم نشد
عصبانی رقتم سر قبر شهید زین الدین شروع کردم گریه کردن
بهش گفتم:
ببین آقا مهدی تو فرمانده ی من بودی من به فرمان تو اومدم جبهه همون موقعی که میتونستم پیش پسرم باشم، همون موقعی که متونستم تربیتش کنم تا اینجوری نشه
ببین آقا مهدی اگه درستش کردی که بازم نوکرتم اگه نه که میرم همه جا جار میزنم که همه ی این چیزایی که میگید بی خود بوده!!
اون شب دیدم نصف شب چراغ اتاق پسرم روشن شد
رفتم پشت در دیدم صدایی نمیاد
برگشتم
شب دوم هم همینطور
شب سوم طاقت نیاورد رفتم تو دیدم داره نماز شب میخونه
تموم که شد گفتم پسرم چی شده که؟!!
گفت:
بابا هیچی نپرس فقط بدون کار خودت رو کردی!!
این شبا شهید زین الدین من و برا نماز شب بیدار میکنه!!
من پشت شهید زین الدین نماز میخونم!!
حالا هی باز بگین شهدا زنده نیستن .....
نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود.
اکران فیلم شروع شد،
شروع فیلم سقف یک اتاق
دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق
, سه, چهار, پنج, ...,هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!
صدای همه در آمد.
اغلب حاضران سینما را ترک کردند,
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین
و به جانباز قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید.
زیرنویس:
این تنها ۸ دقیقه از زندگی این جانباز بود و شما طاقت نداشتید...