ته صف بودم. به من آب نرسید.
بغل دستیام لیوان آب را داد دستم.
گفت: من زیاد تشنه نیستم. نصفش را تو بخور
فرداش شوخی شوخی به بچهها گفتم از فلانی یاد بگیرید؛...
دیروز نصف لیوانش را به من داد.
یکی گفت: لیوانها همهاش نصفه بود. . . .
ته صف بودم. به من آب نرسید.
بغل دستیام لیوان آب را داد دستم.
گفت: من زیاد تشنه نیستم. نصفش را تو بخور
فرداش شوخی شوخی به بچهها گفتم از فلانی یاد بگیرید؛...
دیروز نصف لیوانش را به من داد.
یکی گفت: لیوانها همهاش نصفه بود. . . .
نمازهایت را عاشقانه بخوان.
حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری،
قبلش فکر کن چرا داری نماز میخوانی
و با چه کسی قرار ملاقات داری.
آن وقت کم کم لذت میبری از کلماتی که دیگر تمام عمر داری تکرارشان می کنی.
تکرار هیچ چیز جز نماز در این دنیا قشنگ نیست ...
┘◄ شهید دکتر مصطفی چمران
1-دو روز روزه بگیرد
2-تعداد1010 بار صلوات بفرستد
3-پنج بار تسبیحات حضرت زهرا(س) را بگوید
4-مبلغ 100 ریال در راه خدا صدقه بدهد
5-به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) در شهرری برود
6-مبلغ 50 ریال برای کمک به هزینه های حرم، به داخل ضریح حضرت عبدالعظیم (ع)بیاندازد.
ادامه مطلب را نیز تقریر نمایید ...
خدایا!
شرمنده که گنده تر از دهانم حرف می زنم
اما ...
من ...
دلم شهادت می خواهد ...
مُردن را که همه بلدند
من دلم از این تابوت ها می خواهد
از همین ها که بوی عشق می دهد
من دلم گنده تر از اعمالم از تو می خواهد ...
کاش طوری زندگی کنم که لایق باشم
اما با این اعمال...
بعید می دانم ...
اما می دانم ...
تو بزرگی ...
ایمان دارم ...
الهم الرزقنا توفیق الشهاده فی امر ظهور مولانا المهدی(عج) و توفیق الشفاعة الزهرا (س) فی یوم الحساب
بی سروسامان توام یا حسین
روز تاسوعا، منطقه شرهانی؛ پنج شهید گمنام.
یکی بی سر بود ، دیدن نامش بیشتر شبیه معجزه بود!!!
نوشته پارچه ای در جیبش که با دیدنش اشک امانمان را برید :
بی سر و سامان توام یا حسین“
می گفت می خواهم یه هدیه بفرستم جبهه ، به خاطر کوچکیش که ردش نمی کنید؟
همه همدیگر را نگاه کردند
و گفتند:نه قبول میکنیم .
حالا هدیه ات چی هست؟
به نوجوان سیزده چهارده ساله ای اشاره کرد و گفت: پسرم!
داشتـــــــم تــــــــو جـــبهه مصـاحبه می گرفتم
کنارم وایستاده بود که یهوُ خــُمپاره اومد ُ " بــــومـــــممممب " . . .
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده ُ افتاده زمین .
دوربین ُ برداشتم رفتم سراغش .
بهش گفتم : تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...
وقــتی داشت اشهد ُ شهادتین ُ زیر لبش زمزمه می کرد
گفت :
من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم.
اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستش ُ نکنید!
بهــش گفتم :بابا این چه جمله ایه !؟
قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر ...
با همون لهجه ی قشنگش گفت :
اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من " رب ِ گوجه " افتاده !!!
فکر کردین که عید میشه و ما یادی از جبهه و خنده های حلالش نمی کنیم ؟!! .
اگه خدا بخواد از این به بعد موج خنده های حلالمون رو گسترده تر میکنیم تا هم شما دوستان معزز چیزی به مراتب بهتر از جک رو بلد باشین و وقتایی که داره بحث گعدهای دوستانتون به سمت غیبت میره با گفتنش جو رو برگردونید و هم وجهه ای دیگه ای از دانشگاه آدم سازی رو نمایش بدین .
با اینکه جانباز جبگ بودم نتونستم پسرم رو خوب تربیت کنم
کم کم نمازش رو هم ترک کرده بود!
هر وقت بهش میگفتم:چرا اینجوری میکنی ؟
میگفت: شما نسلت با من فرق میکنه ما رو درک نمیکنی!!
گفتم:حداقل به احترام من جانباز برا حفظ آبروی پدرت این کارا رو نکن!!
توجه ای نمیکرد!!
هر کاری کردم نشد
عصبانی رقتم سر قبر شهید زین الدین شروع کردم گریه کردن
بهش گفتم:
ببین آقا مهدی تو فرمانده ی من بودی من به فرمان تو اومدم جبهه همون موقعی که میتونستم پیش پسرم باشم، همون موقعی که متونستم تربیتش کنم تا اینجوری نشه
ببین آقا مهدی اگه درستش کردی که بازم نوکرتم اگه نه که میرم همه جا جار میزنم که همه ی این چیزایی که میگید بی خود بوده!!
اون شب دیدم نصف شب چراغ اتاق پسرم روشن شد
رفتم پشت در دیدم صدایی نمیاد
برگشتم
شب دوم هم همینطور
شب سوم طاقت نیاورد رفتم تو دیدم داره نماز شب میخونه
تموم که شد گفتم پسرم چی شده که؟!!
گفت:
بابا هیچی نپرس فقط بدون کار خودت رو کردی!!
این شبا شهید زین الدین من و برا نماز شب بیدار میکنه!!
من پشت شهید زین الدین نماز میخونم!!
حالا هی باز بگین شهدا زنده نیستن .....
تا حالا غالب کتاب های دفاع مقدس مربوط می شد به خاطراتی در مورد شهادت و معنویت اون فضا و مکان. اما دیدگاه رهبری محدود به معنویت و بعد روحانی جبهه ها نیست و نبوده ، مثلا وقتی که کتاب " پایی که جا ماند " رو ایشون توصیه به خواندن کردند و تاکید کردند که باید جوانب مختلف جنگ رو به صورت کامل و زیبا شرح داد. حالا می تونه فضایی اسارت و سختی بی حد و حصر در زندان ها و شکنجه گاه های بعثی باشه یا اینکه سختی در امداد رسانی و روحیه مقاومتی در خرمشهر که در کتاب "دا" ایشون تاییدش کردند.
اما در بین همه این جوانب تا کنون کمتر کتابی بوده که به شهدا و مهندسین جهاد اشاره کرده باشه و تمام اشاره ی اونها همین قدر میشه در یک فیلم یک بلدوزی هست و شاید خراب باشه و یکی داره تعمیرش میکنه ، همین !
از طرفی دیگه تا حالا طوری در مورد جبهه حرف میزندن که انگاری ، تنها کار رزمنده ها و شهدا نماز خوندن و روزه و ... بوده و هیچ خبری از کار و رحیه جهادی نبوده. اصلا به قول خودم "جنگ رو بیشتر از اون چیزی که هست دوست داشتنی نشون دادن" ، باز خدا رو شکر گروهی از فیلم سازان و نویسندگان زاویه دیدشون رو تغییر دادند و از منظری دیگه ای هم به موضوع نگاه کردند . مثل همین کتاب "عباس دست طلا" .
توی این کتاب اولین نکته ای که یاد میگیری اینه که آقا کار کن . تا جون داری کار کن . یا به قول خود عباس دست طلا که گفت اینقدر سرم شلوغ بود که واسه ی فکر کردن به شهادت وقت نداشتم .
توضیح بیشتر در مورد کتاب رو در ادامه مطلب دنبال کنید .