این داستان کوتاه رو یکی از دوستانم برام فرستاد ، شاید این اولین کارش در این زمینه باشه لذا نقطه ضعف الی ماشاءالله داره ، برای همین من این داستان را میذارم تا شما دوستان عزیزتر از جان هم یه نگاهی بندازین و نقطه نظراتتون رو بگین ، تا هم این دوست ما اشکالات کارش رو بتونه پیدا کنه و هم اینکه دل یه سید اولاد پیغمبر رو شاد کرده باشین ....

پانوشت : این دوست ما ،از سلاله حضرت زهرا (س) هستند....


گام اول

1.ببین همه دارن میان

2.آخه من به شما نمیخورم شما هم بدون من راحتترین

1.میخوایم بریم پابوس آقا همه هم به هم میایم چون میخوایم بریم
پابوس آقا همین حالا تو میخوای جمعمون رو بهم بزنی بزن هرجور
خودت دوست داری

2.نه نمیتونم اصلا فکرشم نکن.

1. من مجبورت نمیکنم هرجور دوست داری

فردای آن روز

2. بیا اینم پول من میام باهاتون

1.فقط میخواستی زجر بدی ؟حرف بکشی خب از اول میگفتی میای ما اینقدر انرژی مصرف نکنیم پسر

اییولا پسر دمت گرم....

گام دوم

اتوبوس کنار در مسجد در خیابان ایستاده منتظر همه بچه ها با یه تکاپوی خاصی دارن صحبت میکنن که آقا بالاسر اردو میگه خب دیگه بریم .

شماره 2 .دم در مسجد وایساده چفیه رو یه جوری پهن گرفته رو دستش صدقه جمع میکنه تا سفر بی خطر

سر کوچه کارگری مشغول کار کردن با یک پتک هست داره یه دیوار رو تخریب میکنه که ناگهان سر پتک از چوبش بیرون پریده و به طرف یکی از بچه
ها میرود . شاید اگر سر پتک با پای اون شخص اصابت میکرد از مچ پا ساقط میشد

با فاصله میلیمتری از کنار پای دوستمون گذشت تاهمه یه نفس راحتی بکشن .
ولی یه ترسی مونده بود که نکنه تو این سفر بازم ؟

شماره 2 : بابا نگران نباشید صدقه جمع کردیم بعدشم خود اقا
مراقبمونه یا علی

گام سوم

جمعیت پشت در کوپه ایستادن اروم باهم پچ پچ میکنن همه چی بدون سر وصدا پیش میره

1. بچه ها الان رو تخت وسطی خوابیده من میرم نصف سبیلشو میزنم. تا بیدار شد شما بگیریدش من درمیرم

اون سکوت با روشن شدن ریشتراش (شارژی) شکسته میشه با خنده افراد حاضر ادامه پیدا میکنه .بیدار شدن حسن همانا و فریاد ی که کشید همانا همه از خنده ریسه رفته بودند که ناگهان بهت حسن تمام شده و به هر دری میزند تا خود را به یکی از افراد حاضر برساند که مشت ولگدهای پی در پی را نثارش کند و کم و بیش موفق میشود خودش را برای لحظه ای خالی کند

حسن داخل کوپه تنها میشود . حسن گریه اش میگیرد . حسن به سبیلش حساس
بوده . اعتبار خانوادگی اش به سبیلش است .

حسن(باخودش)حالا بابام منو اینجوری ببینه چی میشه؟ یعنی چجوری مجازاتم میکنه.

بچه های صدای گریه ی ارام حسن را از پشت در کوپه شنیده اند.

خیلی سریع همگی برای عذر خواهی خیلی نادم و پشیمون وارد کوپه میشن .

حسن ادم با ظرفیتی بود ولی نه درمورد سبیل . اینو بچه ها نمیدونستن بالاخره هر کسی یه نقطه حساس داره دیگه...

ادامه داستان در ادامه مطلب...

گام چهارم

دو گروه 5 نفری روبروی هم چشم در چشم زانو در زانو با تمام قوت داخل یک کوپه روی صندلی ها نشسته اند هر گروه یک بزرگتر دارد که تقسیم کننده ی گل هست . اصطلاحا به چنین شخصی در بازی گل یا پوچ میگن اوستا . گلها را پخش کرده اند سکوت همه جا را فرا گرفته فقط نماینده گروه مقابل باید حرف بزند. ناگهان شخص صاحب گل ‏‏‏ گل را بدون اینکه به کسی بگوید ازین دست به آن دست میکند اوستای گروه مقابل میبیند که گل عوض شده ولی تا اینجا فقط خود او واوستا میدانند که جای گل را عوض کرده...

اوستا:جای گل رو عوض کردیا بچه ها یکی ما رفتیم بالا .

صاحب گل: آخه این چه حرفیه که میزنید اقا من و جرزنی؟ آخه اصلا به قیافه من میاد ؟

چون صاحب گل ادم همیشه سر ب زیر و مظلومی بوده هیچکس حرف اقای اوستا رو باور نمیکنه . صاحب گل خیلی ادم خوبی بوده اصلا خود گل بوده ولی بازی بازی هست و اونم که کار بدی نکرده بوده فقط در راستای برد گروه و حفظ ابهت گروه در میان بچه ها این کار رو کرده بوده . دروغ هم
که نگفت . گفت : جرزنی به من نمیاد. لازم به ذکرهست که اقای اوستا سنش خیلی بیشتر از صاخب گل بود ولی این مورد هم باعث نشد تا بچه
ها حرف اقای اوستا رو باور کنن.

گام پنجم

اقا بالاسر بچه ها: الان تا نماز 3 ساعت وقت هست من میگم بخوابیم دم اذان همه با هم بریم حرم

کسی هست که بخواد الان بره حرم ؟

جعفر تیار اردو :اره اقاجون من میرم

اقابالا سر : تنها ؟ باشه برو گوشی داری؟

جعفر: نه براچی اقا جون؟

اقابالا سر : یه وقت گم نشی جعفر جون . بیا من دو تا خط دارم فعلن
یکیشو بگیر تا ما بتونیم پیدات کنیم

جعفر: باشه مارفتیم خداحافظ

اقا بالاسر: التماس دعااااااااااااااااااا جعفر جون ( با لحنی غلیظ)

جعفر تیار گوشی اقا بالا سر رو میگیره دستش و چون تاحالا گوشی نداشته دوست داشته با گوشی کار کنه . تو راه حرم کلی باگوشی ور میره ولی سر در نمیاره جعفر تیار به حرم نزدیک میشه تو همین گیر ودار هست که برای آقا بالا سر یه اس ام اس میاد . جعفر تو اون هوای نزدیک صبح در خیابون منتهی به باب الجواد حرم تو این گیر ودار میمونه که اس ام اس اقا بالا سر رو بخونه یا نه . درست تو همین لحظه به اذن دخول حرم میرسه . اس ام اس رو نمیخونه . یا بهتر بگم یادش میره که بخونه . اذن دخول رو میخونه ووارد حرم میشه. توی اون هوای سرد از آب سرد حوض وضو میگیره و حسابی حس باباطاهر عریان بهش دست میده .

این جعفر اقای ما pes باز خوبی هم هست . شب قبل رو بخاطر لیگ فوتبالی که بچه ها توقطار راه انداخته بودن اصلا نخوابیده بود .

اونقدر تو حرم میگرده که خوابش نبره . دارالسلام بسط ومرقد شیخ بها سقا خونه و ... ضریح اقا یه دلی از عزا در میاره اذان شد . توی صف نماز منتظر امام جماعت . ترس از چرت و باطل شدن وضو .

بعد از کلی انتظار که اذان تموم شه بالاخره نماز شروع میشه . امام جماعت طولانی ترین حالت ممکن رو برای خواندن نمازش انتخاب میکنه .

جعفر تیار در سجده به پرواز در میاد و همون تو میمونه. پرواز جعفر همانا و سلام اخر نماز پس از مدت طولانی همانا . جعفر خوابش برد . وقتی به
خودش اومد همه مردم رفته بودند خونه .

وقتی به حسینیه میرسه همه از نماز حرم برگشتند و خوابیدند. ولی اقابالا سر بیداره .

وقتی جعفر گوشی اقابالاسر رو بهش میده اقا بالا سر لبخندی میزنه .

جعفر پیامکی که اقا بالاسر به اون گوشی داده بود رو نخونده بود . اقا بالاسر میخواست قرار بذاره همدیگرو تو حرم ببینن. ولی نشد که بشه .

گام ششم

صبح روز بعد اقا بالا سر همه بچه ها رو جمع میکنه که باهم به حرم برن از در حسینیه که بیرون میان بعضی بچه ها ذکر کله پاچه میگیرن ومیگن بعد

نماز و زیارت بریم یه دلی از عزا در بیاریم .

گروه دیگر برای اینکه با گروه کله پاچه مخالفت کنن شعر زیر رو بلند بلند با هم میخوندند

دل من با صدای نقاره خونت                     می نوشه از پیاله ی سقا خونت                   کبوتر میشه به روی بام خونت

ولی کله پاچه ایها کوتاه نمیان . عاقبت هم اونایی که مخالف کله پاچه بودن به خاطر وحدت و همبستگی ملی و نه بخاطر چیز دیگری کوتاه اومدن و همه باهم به مغازه کله پاچه ای رفتند.

کله پاچه ای که از میزبانی چنین جمعیتی غافلگیر شده بود در دلش قند اب شده بود که امروز مثل هرروز نیست .

گام هفتم

شماره 2 . درحرم در حال راه رفتن است . از بچگی دوست داشته بداند پشت
درهایی از حرم که بسته اند چه میگذرد . اما هیچوقت نتوانسته بود داخل
آن ها را وارسی کند شاید ...که ...

هر زمان که از آن قسمت حرم میگذشت در بزرگ و زیبای آن اتاق را میدید
تصوری از داخل ان اتاق در ذهنش می آمد . شنبه صبح بود .

از کنار آن در رد میشد . ناگهان چشمش به داخل همان اتاق افتاد .
صدای پیری روضه خوانی میکرد . روضه امام حسین علیه السلام

بی درنگ وارد اتاق شد . جزییات اتاق ساده تر از آن چیزی بود که همیشه به
ذهنش می آمد . اما به همان اندازه دلنشین و آرام .

آن پیرمرد جلوی در دیگر آن اتاق کنار دستگاه صوت قدیمی رو به قبله مشغول
مداحی بود . سن افرادی که آنجا بودند قطعا کمتر از 50 نبود

گوشه ای نشست . صدای پیرمرد خیلی جانسوز بود . به طوری که جوان
نمیتوانست جلوی گریه خود را بگیرد . با گریه کردن جوان انگار شور
دیگری در مجلس آمد به طوری که همه آن پیرمرد ها هم به گریه آمدند . جوان
خیلی وقت بود اینطور گریه نکرده بود .

گام هشتم

پاک پاک

بچه ها تک تک از حرم می ایند.

هیچ کس ی همراه ندارد . هیچکس همراه نیست . همه همدیگر را به حال خود رها کردند .

کسی به چشم کس دیگر نگاه نمیکند . میترسند نکند یک وقت اون گره ای که
تو گلوی همه هست باز بشود و...

اگر هم باهم کاری دارند در جملاتی کوتاه . نهایت تلاش را میکنند که حرفی نزنند.

از جعفر تیار گرفته تا اون شخصی که همه به نوعی فکر میکنند اهل دین و
ایمان نیست .

چشم ها پایین است . نگاه ها به کفش هاست .

داریم میرویم .

سنگینی این سکوت رو هیچ کس نمیتواند بشکند. همه آرام مشغول جمع کردن
وسایل خود هستند.

نزدیک راه اهن بغض آن کسی که همه فکرش را هم نمیکنند میترکد . همه
گریه کنان وارد راه ان میشوند .

تا ساعت حرکت فقط 10 دقیقه مانده .

داخل قطار دوباره مثل قبل شاد و جوانانه به شوخی میپردازند انگار نه
انگار که همین چند دقیقه پیش همه گریه کرده اند

گام دوازدهم

تاثیر همان یک ساعت روضه امام حسین در محضر امام رضا علیه السلام در
تمام زندگی شماره 2