روی سنگ قبرم بنویسید که او هم مثل رهبرش انقلابی بود...

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جنگ» ثبت شده است

همه اش بود 16 سالش ...

داشتیم از فاو برمی‌گشتیم سمت خودمان، که قایق خراب شد.

قایق دوم ایستاد که ما قایقمان را به آن ببندیم.

یکدفعه هواپیماهای عراقی آمدند. 

همه شروع کردند به داد زدن و یا مهدی و یا حسین گفتن. 

چند نفر هم پریدند توی آب، یک نفر ولی می‌خندید. 


سرش داد زدم که الان چه وقت خندیدن است. گفت:

خوب اگر قرار است شهید بشوم چرا با عز و جز و ناراحتی؟! 

شانزده سالش بیشتر نبود.

۱ نظر
گمـ ـنام

عبور از خود

برای رد شدن از سیم خاردار باید یک نفر روی سیم خاردار میخوابید تا بقیه از روش رد بشن
داوطلب زیاد بود قرعه انداختند افتاد بنام یک جوان همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد!
گفت چکار دارید بنامش افتاده دیگه عجب پیرمرد سنگدلی!
دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوان
جوان بدون درنگ خودش رو انداخت روی سیم خاردار در دلها غوغائی شد!
بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوان همه رفتند الا پیرمرد!
گفتند بیا!
گفت: نه شما برید من باید بدن پسرم رو ببرم برای مادرش. مادرش منتظره!

۵ نظر
گمـ ـنام

جنگ نرم

بدون شرح ... 

۹ نظر
گمـ ـنام

همت همت مجنون

همت ... همت...  مجنون...

حاجی صدای منو میشنوی ؟!! 

همت ... همت...  مجنون...

مجنون جان به گوشم..... تصویرتون رو هم دارم .... جانم مجنون ...

حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر 

محاصره تنگ تر شده ... حجای اینجا پر از خرچنگ شده همت... بچه ها دارن کم میارن حاجی ...

اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی....

خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند .... دیگه صبح و شبی نداره حمله کردنشون ... همت داریم دور میشیم .....همت منور ها رو بزن حاجی ..

همت دارن، مدام شیمیایی می زنن ... دیگه دورترین روستا ها رو هم حاجی زدن ... حاجی ... حاجی....

حاجی هرچی میگیم دیگه انگار نه انگار .... هیشکی دیگه ماسک نمیزنه .... 

حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا شیمیایی نشین ... 

ولی کو اخوی گوش شنوا...

حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه و آبجیامون وضعیتشون داغون ...

کمک می خوایم حاجی .......

به بچه های اونجا بگو کمک برسونند

داری صدا رو.......

همت همت مجنون......

حاجی دیگه زاغه مهمات هامون رو دارن میزنن ... دیگه حرم امام رضا هم که میریم بوی غربت میاد ... حاجی .... اگه تورو به حق چادر خاکی مادر .... بفرست .... ما بی شما از بین میریم ....

همت ..همت .... همت....

۳ نظر
گمـ ـنام

کانال

ر

آن دم که بنویسم "کانال " ؛ هرکس به جوری می خواند این کلمه را 

یکی از تلویزیون میگوید و فیلم ها وخلاصه در ذهنش کانال می شود شبکه ، باز خدا رو شکر که شبکه هایش باشد ایرانی .

تابستان است و گروهی هم کانال را کلا در کولر محدود میدانند . اصلا مگر کولر بی کانال معنایی دارد ، مگر ؟!!

از سوئز وکانالش هم گروهی غافل نیستند ، یاد مصر و عربستان و دریای سرخ ، آخر ارتباط شرق و غرب است این کانال ... کانال میشود راه رسیدن به غرب در ذهنشان .

اما .... الان که تابستان است و فصل عطش ، معنایش برای همه این نیست .

برایشان کانال می شود "حنظله " میشود "کمیل" .... می شود دود و درد .

اصلا اینها ،منظورم کانال رفته ها رو میگویم ؛  لغات در ذهنشان جور دیگری معنا گرفته به خودش . 

خدا کند که یادم نرود که کمیل کجاست ... اصلا کانال می شود کمیل ...

اما من کجا و ابراهیم کجا ....

اصلا کانال می شود راه آسمانی شدن از زمین .  

۲ نظر
گمـ ـنام

عاشقانه بخوان ...

نمازهایت را عاشقانه بخوان. 
حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری، 
قبلش فکر کن چرا داری نماز میخوانی
و با چه کسی قرار ملاقات داری.

آن وقت کم کم لذت میبری از کلماتی که دیگر تمام عمر داری تکرارشان می کنی.
تکرار هیچ چیز جز نماز در این دنیا قشنگ نیست ...

┘◄ شهید دکتر مصطفی چمران

۱ نظر
گمـ ـنام

قرار فراموش شده ...


ما از همان اول قرارمان بر این بود که انقلاب پیش برود و ما همان نان و پنیر خودمان که توی همین مملکت به دست می آید می خوریم . . .
ان شاء الله سیاست ما بر این است که حتی اگر قرار شود روزی همه مردم، نان خالی نوش جان کنند، [همین کار را بکنند] ولی با آمریکا بجنگند ... 

شهید بهشتی

۲ نظر
گمـ ـنام

خودِ بی خودی

برایم شده محال ، اینکه بتونم بدون هیچ حجابی به تو برسم . تویی که تمام ملائک منتظر قدومت هستن و تو هم مستانه به سویشان میروی ، از شادمانی صورت پیداست که چقدر خرسندی از خودت ، آخر خودت را خوب فروختی . خدا هم خوب خرید ، و من در این معامله ی تو و خدا تنها حکم آن یخ فروش را دارم که از شوق گرم تر شدن هوا ، نفروختم و وقتی که به خود آمدم دیدم هم تمام  شد و هم نفروختم .

آه که چقدر دوست داشتم من آن بودم ، آنی که تو را در آغوش گرفته ، به نظرم بوی سیب را خوب فهمیده است که چنان بوسه ای می زند بر صورتت 

یا حسین .... این خودِ بی خودی  را هم می خری ؟؟؟

۷ نظر
گمـ ـنام

صدامو می شنوی ...

هواپیما که رفت، چند نفر بی هوش ماندند و من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین، تنها. رفته بود یک تویوتا پیداکرده بود. آورده بود. 
می خواست ما را ببرد تویش. هی دست می انداخت زیر بدن بچه ها. سنگین بودند، می افتادند.
دستشان را می گرفت می کشید، باز هم نمی شد. خسته شد. 
رها کرد رفت روی زمین نشست. 
زل زد به ما که زخمی افتاه بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتور سوار رد می شدند. دوید طرفشان. 
گفت: " بابا ! من یه دست بیش تر ندارم. نمی تونم اینا رو جابه جا کنم. الان می میرن اینا. شما رو به خدا بیاین." 
پشت تویوتا یکی یکی سرهامان را بلند می کرد، دست می کشید روی سرمان. 
نگاه کن. صدامو می شنوی؟منم، حسین خرازی. 
گریه می کرد.

۲ نظر
گمـ ـنام

انگشت مادرم را قطع کردم ...

در طول این سال‌ها زجر زیادی کشیدم؛ بیمارستان‌ها و شهرهای مختلف بستری می‌شدم؛ برخی جانبازان چشم‌هایشان را از دست دادند، اما جانباز اعصاب و روان قضیه‌ای متفاوت دارد، چون معلوم نیست این حالت‌ها چه زمانی به سراغ‌اش می‌آید. حالت‌های آنها فرق می‌کند.

اگر به نمونه‌‌هایی از آن بخواهم اشاره کنم، آیا شما دیده‌اید فردی که مادرش را خیلی دوست دارد، انگشت او را با دندان قطع کند؟! من این کار را کردم. به مادرم گفته بودند اگر تشنج کردم نگذارد دندان‌هایش قفل شود، یک شیء‌ای بین دندان‌هایش بگذارید. مادرم وقتی در این موقعیت قرار گرفت، انگشت خود را بین دو فک من گذاشت، من هم انگشت او را قطع کردم. بعد از اینکه به حالت عادی برگشتم، انگشت را از دهانم بیرون آوردند و بعد بردند پیوند زدند.

۱ نظر
گمـ ـنام