وسایلم را تند و سریع جمع کردم. کیفم را روی کولم انداختم و بدو بدو محل کارم را ترک کردم.
حمید زنگ زد. می گفت میدان مملو از جمعیت شده زودتر خودت را برسان.
برای رسیدن به میدان بهارستان چند راه داشتم. مترو، تاکسی و اتوبوس ولی فرصت نداشتم، می خواستم هر چه زودتر خودم را به میدان بهارستان برسانم.
کنار خیابان ایستادم تا پیک موتوری بگیرم.
شک نداشتم تمام مسیرهای منتهی به بهارستان بسته شدهاند و جمعیت از خیابان های اطراف به سمت میدان بهارستان در حرکتند.
ساعت 3:30 بود و هنوز نیم ساعت تا آغاز مراسم زمان باقی بود. ولی مشخص بود امروز استقبال چشمگیری خواهد شد و تهران صحنههای عجیبی را به خود خواهد دید.
در شبکه های اجتماعی دانشجوهای قمی وعده داده بودند که کفن پوش برای تشییع شهدای به تهران میآیند.
در دلم آشوب بود. کنار خیابان برای هر موتوری که از کنارم رد میشد دست تکان می دادم. یک پالس آبی رنگ چندمتر جلوتر از من ترمز کرد. با عجله خودم را به موتوری رساندم. جوانی خوشتیپ با تیشرت مشکی و موهای فشن بود.
گفتم: بهارستان؟ گفت: بنشین بریم.
سوار شدم با سرعت حرکت کرد. هُرم هوای گرم به صورتم میخورد. هوا عجیب گرم شده بود.
ادامه مطلب را ملاحظه فرمایید.